نمیتوان تاریخ کشور بوسنی را نوشت ولی نامی از او به میان نیاورد. او برای تمام مسلمانان وطن پرست بوسنی یک قهرمان است. در زمانی که مسلمانان تحت محاصره بودند و تحریم سلاح آنها را در دفاع از خود ناتوان ساخته بود، چنگیچ از ارتباطات جهانی خود استفاده کرد تا به کمک آنها بیاید.
آنها از ما نه غذا که سلاح می خواستند و شعارشان در همهجا این بود که: نمیخواهیم با شکم سیر به دست دشمن سرهایمان بریده و شکمهایمان دریده و در مقابل چشمان اشکبارمان زنان و کودکانمان قتلعام گردند. به جای غذا به ما سلاح بدهید
روی سنگ در دو محراب کوچکتر راست و چپ که دو حاشیه کوچک نقره ای دارد به دو زبان فارسی و بوسنیایی نوشته شده:
به یاد شهدای ایرانی که جان خود را برای تحقق صلح در کشور بوسنی و هرزگوین نثار کردند.
سلیمان افندی چلیکوویچ در این مراسم ضمن گرامیداشت یاد و خاطراه شهدای جنگ بوسنی و هرزگوین، جمهوری اسلامی ایران را یکی از دوستان واقعی و راستین بوسنی و هرزگوین عنوان کرد که در تمام شرایط به خصوص روزهای سخت و دشوار جنگ در کنار دولت و مردم بوسنی ایستاد.
از کتاب های «لبخند من، انتقام من است» ، «کارت پستالهایی از گور» و «خداحافظ سارایوو» در این مراسم رونمایی خواهد شد.
فراخوان شرکت در پیاده روی مارش میرا تا تاریخ ١٣٩٧/١/٢٧ تمدید شد.
تشکل مردمنهاد رهروان ستارگان هدایت با همکارى کالج فارسی بوسنیایى، به مناسبت بیست و سومین سالگرد نسلکشی سربرنیتسا برگزار میکند:
گردهمآیی بینالمللی فعالان صلح و مقاومت در بوسنی و هرزگوین، همزمان با راهپیمایی مارش میرا
او به ما گفت که او با میلوشویچ توافق کرده تا دو تیم در راستای عادیسازی روابط میان صربستان و کرواسی کار مذاکره کنند. با این حال، لازم بود که ایده اصلی این مذاکرات را پنهان نگه داریم…
البته امروز خیلیها ممکن است بگویند امضای توافقنامه اشتباه بود و باید جنگ ادامه پیدا میکرد. این افراد شرایط آن زمان را مدنظر قرار نمیدهند و از دور به ماجرا نگاه میکنند…
آنچه در پی میخوانید مقاله منتشر شده توسط نشریه گاردین با موضوع نبش قبر در بوسنی است:
در بوسنی، سازمانی بینالمللی مسئولیت حفر گورهای دستهجمعی را عهدهدار شده و با استفاده تحقیقات علمی و آزمایشگاهی سعی بر آن دارد تا با شناسایی اجساد تا حدی موجب تسلی خاطر خانوادههای قربانیان شود.
نوشته شده توسط اد ولیامی
مرگ آنها سر و صدای زیادی به پا کرد. به ردیف در داخل ساختمان سابق صنعتی در حاشیهی شهر بوسنی، سانسکی موست قرار گرفته بودند. برخی از اسکلتها تقریباً کامل بودند، اما برخی دیگر فقط یک استخوان لگن یا بخشی از دنده بود که در کنار یکدیگر در انتظار ورود به آرامگاه ابدی خود آرمیده بودند.
در اوایل دههی ۱۹۹۰، پیش از جنگ بوسنی از این مکان جهت فرآوری چوب استفاده میشد، اما اکنون مکانی برای جمعآوری قطعات جنازه مردگان است. بخشی از متعلقات این افراد نیز همراه با آنها دفن شده بود و هنگام نبش قبرِ این گورهای دستهجمعی، بقایای آن اجسام نیز بر روی صفحات بزرگی قرار گرفته بود. از این رو، گذر در این سالن مرگ، گویی عبور از میان زندگی این افراد و واپسین لحظات عمر آنها است. یک جفت کفش، یک پیراهن چهارخانه، ساعت مچی، کیف پول. چه چیزی باعث شده بود که این فرد این ژاکت زرد رنگ را از بازار راهآهن بخرد و شانس این را داشته باشد که هنگام کشته شدن آن را به تن کند. چرا این شخص که استخوانهایش تکمیل نیست، جوراب راهراه به پا دارد؛ نفر بعدی جوراب ساده. به راستی اینها چه کسانی بودند؟
در این ساختمان، پروژهی تشخیص هویت توسط کاراجینا در دست اجرا است و هدف خاصی در بر دارد. این مردگان به همراه دهها هزار نفر دیگر به مدت ۲۴ سال مفقود بودند و این در حالی است که این حادثه خانوادههای آنها را – بازماندگان طوفانِ خشونت که این گوشه از اروپا را در برگرفت- به بدترین شکل ممکن ترساند.
این مرکز مانند حلقه ای از زنجیر به دنبال پاسخ آن سوال میگردد. کار این مرکز آمیخته ای تحسین برانگیز از علم، حقوق بشر و جستجوی عدالت در جهان امروز است. وظیفه، نبش قبر و تعیین محل ۴۰،۰۰۰ تن از افرادی است که پس از جنگهای بالکان غربی مفقود شدند– بدترین شکل قتلعام از زمان امپراتوری رایش سوم که موجب پژمردن اروپا گردید- سپس تلاش شد تا بقایای آنها را تا آنجا که میتوان جمعآوری و شناسایی کرده، نام آنها را مشخص نموده و سپس آنها را در آرامگاهی ابدی دفن کنند. این عمل، کاری علمی است اما پیش از آن، کمک به تأمین ابتداییترین نیاز بشر است یعنی: خاکسپاری یا به نوعی، تشریفاتی را برای بقایای بجا مانده از اجساد به جای آوردن.
در کنار جادهای ناهموار که از کوهپایهای دوردست بالا میرود، بین شهرهای پریجدور و سانسکی موست، خانهای در دهکدهی چاراکوو نهفته که زیاد باچیچ آن را پس از آنکه در سال ۱۹۹۲ به تلی از خاکستر تبدیل شد، بازسازی کرده است. در کنار این خانه، جایی که اکنون او با پسرش “آدین” در حال فوتبال بازی کردن است، بنای یادبودی از سنگ مرمر وجود دارد و بر روی آن نام ۳۸ تن از اعضای خانوادهی زیاد حک شده است. تعدادی از آنها در شب ۲۵ ژوئن سال ۱۹۹۲ کشته شدند و برخی دیگر ناپدید گشتند. زیاد در آن زمان ۱۵ سال داشت – پس از آن که پدرش و بسیاری دیگر از مردان را به اردوگاههای کار اجباری بردند – جوخههای اعدام صربستان بازگشتند تا آنجا را از وجود زنان و کودکان نیز “پاکسازی” کنند و همگی را قتلعام کردند.
به یاد میآورد: “در خانه بودیم که ناگهان صدای سربازان شنیده شد. “بیاید بیرون! بیاید بیرون!”. مادر به من اشاره کرد: ما باید مقاومت کنیم. به محض خروج از خانه، ما و همسایگانمان را به گلوله بستند. تنها توانستم چهرهی یکی از آنها را ببینیم، بقیهی سربازان کلاه نقاب اسکی به سر داشتند. آنها حدوداً پنج سال از من بزرگتر بودند. دیدم که مادرم با اولین اصابت گلوله به زمین افتاد، پس از آن برادر و خواهرم – اما من فرار کردم و خودم را پشت بوتهها مخفی نمودم. در آنجا ماندم تا زمانی که تیراندازیها و سر و صدای آنها پایان گرفت- یکی دیگر از آن مردان نقاب اسکی پوش را از روی صدایش شناختم، از پایین دره آمده بود، از همسایگانمان بود.
مادر، برادر و خواهرم مرده بودند؛ اما من جان سالم بدر بردم. به همراه کاروان تبعیدشدگان به اردوگاه پناهندگان در آلمان رفتیم و هیچوقت فکرش را هم نمیکردم که یکبار دیگر به اینجا برگردم. نمیتوانستم بخوابم، باید دلیل این اتفاق را میفهمیدم. آنها کجا بودند؟ باید پدر گمشده و همهی عموهایم را پیدا میکردم. باید میفهمیدم که مادر، برادر کوچکم و خواهرم را کجا دفن کردهاند، باید آنها را پیدا میکردم.
در امتداد مسیر خانهی زیاد به راه فرعی آسفالته متصل میشود و در آنجا مغازهی کوچک فیکرت باچیچ- عموی زیاد واقع شده است. او در آنجا دفترچه یادداشت من را میگیرد و فهرستی از نام اعضای خانواده که در آخرین هفتهی ژوئن سال ۱۹۹۲ کشته شدهاند را مینویسد. وقت زیادی را صرف این کار میکند زیرا باید نام ۲۹ نفر را یادداشت کند؛ از جمله مادرش سهریشا، همسرش نینکا، پسرش نرمین که ۱۲ سال داشت، نرمینا دختر شش ساله اش، چهار برادر از جمله پدر زیاد، سه خواهر، چند خاله، عمه و عموزادهها. بین این ۲۹ نفر، ۱۹ کودک وجود داشت و کوچکترین آنها دو ساله بود.
فیکرت میگوید:”آنها را همینجا گرفتند و کشتند، دقیقاً همینجا، کنار جادهی اصلی “، در همین حال با دست خود به پل راهآهن، زیر جایی که اکنون در حال رانندگی بودیم اشاره میکند. سپس ادامه میدهد: “سالها حتی نمیتوانستم حدس بزنم که کجا دفن شدهاند “.
زمان وقوع آن اتفاق، فیکرت در آلمان مشغول به کار بود. اولین کاری که وی انجام داد رفتن به اردوگاههای پناهندگان در سراسر اروپا بود: هلند، فرانسه، اتریش و کرواسی. “اصلاً متوجه نمیشدم که دارم چهکار میکنم. مثل یک سگ شکارچی وحشی. هیچی نمیفهمیدم. بنابراین تنها یک کار میتوانستم انجام دهم: برگردم! و هرگز فکرش را نمیکردم که این کار را انجام دهم. بازگشت به خانهی نابود شده؛ اما این کار را انجام دادم. در سال ۱۹۹۸، جستوجو را آغاز کردم، دیگر کاری با زندگیام نداشتم جز آن که اجساد خانوادهام و عاملان این اتفاق را بیابم. از یک صرب که ساقدوش من در مراسم عروسیام بود و مادربزرگم او را بزرگ کرده بود پرسیدم: آنها کجا هستند؟ افراد زیادی نبودند که بتوانم از آنها سؤالاتم را بپرسم، به او التماس میکردم، فقط باید میدانستم که چه کسی این کار را کرده است، آنها کجا دفن شدهاند؟ او فقط گفت: “من نمیدانم، من آنجا نبودم “. میدانستم که دروغ میگوید. نزد پلیس در پریجدور رفتم، همه میدانستند که پلیس پنهان کردن اجساد را سازماندهی کرده است. سپس به سراغ شخص دیگری رفتم اما او از دنیا رفته بود. سرانجام، دریافتم تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که خود شروع به حفاری کنم.”
“من همهجا را کنده بودم. هر کجا که حفاری وجود داشت کمک میکردم “. در سال ۱۹۹۹ فیکرت به گور دستهجمعی پیدا شده در روستای کولیانی رفت، در کنار یک اردوگاه کار اجباری که توسط صربهای بوسنی در امرسکا بنا شده بود؛ اما هیچ نشانهای از خانواده فیکرت در آنجا وجود نداشت.
سپس در سال ۲۰۰۴، کار حفر در دومین گور دستهجمعی آغاز شد، این بار نیز در نزدیکی امرسکا، در توماشیتسا واقع بود. فیکرت آنجا بود، در حال حفاری، اما اجساد هیچیک از اعضای خانوادهی وی در آنجا نبود. او میگوید: “هیچکدام نمیدانستیم که تنها ۱۰۰ متر با بزرگترین گور دستهجمعی که همه در آنجا بودند فاصله داریم “.
در حیاط خانهی فیکرت نشسته بودیم، گلهای رز از نردهها بالا رفته بود، همسایگان از مقابل خانهی او میگذشتند و با او سلام و احوالپرسی میکردند. فیکرت جرعه از آبجو اش را نوشید. سپس ادامه داد: “دردی از ما دوا نمیشد، هر چه میگذشت، بدتر و بدتر میشد. به دادگاه دولتی رفتم. دادستانی که در آنجا بود ابتدا بسیار مشتاقانه کارهایم را پیگیری میکرد اما چندی بعد گفت که باید از شغلش استعفا بدهد. پس از مدتی، من هم تسلیم شدم، دیگر بیش از این نمیتوانستم ادامه دهم”.
سپس، در سال ۲۰۱۳، گودال مرگی بسیار بزرگتر و مخوف در توماشیتسا کشف شد که صدها جنازه در آن دفن و پنهان شده بودند- اما اکنون پیدا شدند. دقایقی پس از شکافتن این گور، فیکرت در آنجا بود- “ابتدا شروع به یافتن همسایگانمان کردند. پس از آن پسر عمویم و سپس “رفیق”، برادرم. هیچ نشانی از اون باقی نمانده بود، جز آنکه از طریق همسانی DNA هویت او تشخیص داده شد.”
“خیلی سخت است که بگویم در آن لحظات چه احساسی داشتم. این بدن شخصی است که متعلق به من است و از عمق ۱۰ متری به بیرون کشیده شده است. او خانوادهی من است. سپس بدن دیگری بیرون آورده میشود، اما از اعضای خانوادهی من نیست، احساس بدی داشتم. سه ماه این کار را انجام دادم تا آنکه آخرین جسد نیز پیدا شد و نمیدانستم که شناسایی میشود یا نه و حالا باید منتظر میماندیم تا گور دیگری که زنان و کودکان در آن دفن شده بودند کشف شود. دو گور دیگر در توماشیتسا پیدا شد، اما همچنان ۱۷ تا از بچهها مفقود بودند، بین سنین دو تا ۱۶ سال. میدانید، حتی باور اینکه این جملات را شخص من دارد برای شما بازگو میکند سخت است: احساس خیلی بدی است که در این عصر دلانگیز باید به شما بگویم، آری، این ماجرا واقعیت دارد و این همان چیزی است که انسانها در حق یکدیگر انجام میدهند”.
نیرویی که در ورای این جستجوی جمعی برای یافتن مردگان وجود داشت، کمیسیون بینالمللی افراد گم شده (ICMP) است که در سال ۱۹۹۶ بر اساس طرحی ابتکاری توسط رئیسجمهور بیل کلینتون تأسیس شد. ICMP بر آن شد تا موجب تسریع در روند شناسایی محل و تشخیص هویت ۳۰،۰۰۰ مفقود در گورهای دسته جمعی بوسنی (و ۱۰،۰۰۰ نفر در سراسر منطقه) شود. بسیاری از آنها یافت شدند و بقایای ایشان به خانوادههای آنها بازگردانده شد، اما همچنان ۸۰۰۰ نفر در بوسنی مفقود هستند.
ICMP همچنین در زمان سقوط مرکز تجارت جهانی در نیویورک فعالیتی انجام داده است؛ در زمینهی ارائهی مشاوره و راهنمایی در مورد چگونگی شناسایی کسانی که در حادثهی ۱۱ سپتامبر جان خود را از دست دادهاند. همچنین در گواتمالا و السالوادور؛ به رهبری ایالات متحده به جستوجوی مفقودشدگان “جنگهای کثیف” سال ۱۹۸۰ و جنوب شرق آسیا پرداخت و همینطور شناسایی قربانیان سونامی در سال ۲۰۰۴ را بر عهده داشته است. کاترین بومبرگر، مدیر کل سازمان اظهار دارد که در آینده به فکر فعالیتی هستیم که در آن نه تنها جستجوی قربانیان درگیریها بلکه مفقودشدگان در حوادث طبیعی، ناپدید شدنهای اجباری، قاچاق انسان و مهاجرت را نیز انجام دهیم. از برنامههای مفصل و دقیق آنها میتوان به کشور عراق، سریلانکا، کلمبیا، آلبانی و اوکراین اشاره کرد. حتی برای رسیدگی به شمار نامشخص از دست رفتگان ِجنگِ سوریه و ۱۰،۰۰۰ کودک مفقود شده در بحران مهاجرت به اروپا نیز اعلام آمادگی کرده است.
به گفتهی بومبرگر، “ما این فعالیت را به صورت پیش فرضی در نظر داریم که همهی افراد مفقود شده از حقوقی یکسان برخوردارند؛ با این حال، علاوه بر اصول انسانی، این امر حاکمیتی قانون نیز هست که دولتها تحت قوانین بینالمللی موظف به یافتن افراد گم شده هستند”.
هزینهی مورد نیاز برای این فعالیت در مقایسه با بودجهی شرکتهای بزرگ و یا حتی کمک به آنها بسیار ناچیز است – در عین حال به گفتهی بومبرگر، ” اما هنگامی که نوبت به انجام این کار میرسد، دنیا بی نهایت بیرحم و ظالم میشود ” و ناپدید شدن افراد به راحتی نادیده گرفته میشود.
ایان هانسون، کسی که برای اولین بار در بوسنی، در جستجوی ۸۱۰۰ قربانی قتلعام سربرنیتسا در جولای سال ۱۹۹۵، اولین گور دسته جمعی را شکافت، بیان کرد: “جهان خارج از اینجا، گور NN بزرگی است” “NN” مخفف کلمهی “No Name”، به معنای “بی نام” است که برای گور به کار میرود.
طی تابستان سال ۱۹۹۱، با شکست یوگسلاوی، برگی دیگر از جنگهای خونین ورق خورد، ابتدا در اسلوونی، سپس کرواسی و پس از آن بوسنی و این جنگها هنگامی آغاز شد که جمهوری یوگسلاوی به دنبال استقلالطلبی بود و دولت اسلوبودان میلوسویچ در بلگراد به دنبال ایجاد مرزهایی برای “صربستان بزرگ” که تا کرواسی و بوسنی گسترش یافت و به دنبال آن، مرگ و اخراج هر غیر صرب در این قلمرو را در پی داشت.
در بهار سال ۱۹۹۲ در بوسنی، جنگی وحشیانه علیه مسلمانان اسلاو در شرق و همینطور بر ضد مسلمانان بوسنی و کرواتهای کاتولیک در شمال غربِ به راه انداخته شد. سارایوو، پایتخت بوسنی در محاصرهای بی امان قرار گرفت و جمهوری مردهی آن از هم پاشید.
جنگ را گزارش میدادم: در ماه آگوست سال ۱۹۹۲، اردوگاههای کار اجباری زندانیان مسلمان و کروات در نزدیکی شهر پرایدور در کراینا کشف شد. این قتلعام نیز، پس از کشتار سربرنیتسا تا سه سال خونین پس از آن، به طول انجامید. ارتباطم را با بازماندگان، داغدیدگان و آن اردوگاهها حفظ کردم و دریافتم که شوک حاصل از “ناپدید شدن”، دردی بی اندازه به بازماندگان آنها تحمیل میکند. هر سال برای مراسم بزرگداشتی که در اردوگاهها برگزار میشد به بوسنی میرفتم و شنیدن اینکه چگونه هر یک از افراد به شیوههای مختلفی “مفقود” و “ناپدید” شدند بسیار بیرحمانهتر از “مردن” آنها است. این افراد مادر، پدر و خانوادهی خود را بدون هیچگونه مراسم خاکسپاری ترک کردند، بدون اینک حتی مزاری برای بازدید داشته باشند و اینکه اصلاً خانوادههای آنها بدانند چه اتفاقی برای آنها افتاده و اکنون کجا هستند و چرا اصلاً این اتفاق افتاد.
هنگامی که در سال ۱۹۹۶، محققان دادگاه جنایات جنگی لاهه مسئولیت بررسی عاملان قتلعام سربرنیتسا را بر عهده گرفت، اولین اقدام مضحک آنها جستجوی شواهد بود: قربانیان آن، ۸۱۰۰ مرد و پسر بود که این حجم عظیم اجساد را گویی مانند دانهای در زمین شخم زده کاشتهاند.
تیم آنها تشکیل شده بود از یک محقق فرانسوی به نام جین-رنه روئز، ریچارد رایت، انسانشناسی که در گورهای جنگ جهانی دوم در اوکراین کار کرده بود، ایان هانسون، باستانشناس سابقِ لندن باستانی و قرون وسطی که در حال حاضر معاون مدیر علوم قانونی، مردمشناسی و باستانشناسی در ICMP است.
کار در سربرنیتسا آغاز شد، ابتدا تصور میشد که تنها ۵ گور دسته جمعی وجود دارد- اما هرکدام از چندین گور جداگانه تشکیل شده بود- که در آنها، افراد دفن و پنهان شده بودند. سپس حقیقتی ترسناک برملا شد: آزمایشها نشان داد که به منظور پنهانسازی شواهد، قطعات بدنها از گورهای اول به گورهای ثانویه منتقل شده بودند. همچنین حتی برخی از آنها از خاک بیرون آورده شده و در گورهای عظیمتری مدفون شدند.
این مسئله دو مفهوم در بر داشت: اول اینکه بیش از یک میلیون و نیم استخوان و قطعات بدنِ ۸۱۰۰ نفر در مکانهای بسیاری پراکنده شدند و دوم، راههای فرعی چندین روستا در شرق بوسنی، هفتهها و ماهها محل تردد کامیونهایی بود که بقایای فاسد شده و متعفن باقی مانده از این افراد را حمل میکردند- و چیزی حدود ۳٫۲ تن “مواد فاسد کننده” مورد استفاده قرار گرفت. با این حال هیچکس چیزی نگفت.
هانسون میگوید: “ما نام این عمل را سرقت گورها میگذاریم. در واقع صربها گورهای ثانویه را در مکانهایی تعبیه کرده بودند که درگیریهای مسلحانه وجود داشته است و به این صورت میتوانستند اعتراف کنند که قربانیان قتلعام در میدان جنگ کشته شدند. آنها بسیار هوشمندانه و به دقت برنامهریزی کرده بودند”.
جستجوی مفقودین ابتدا امری انسان دوستانه تلقی میشد، اما انگیزهی دادگاه جنایات جنگی از این کار رسیدگی و پیگرد قانونی این مسئله بود. هنگامی که در سال ۱۹۹۶، ICMP وارد عمل شد، بنا به هر دو دلایل انسانی ذکر شده، هدفش هم یافتن مردگان پنهان شده بود هم پیدا کردن شواهدی محکم برای فهم آنچه اتفاق افتاده و همچنین حمایت از حاکمیت قانون بود. قربانیان نیز به روشنی این امر را تأیید کردند: از بستگان آنها نمونههای خونی جهت دستیابی به بررسی DNA گرفته شد و ۹۰ ٪ از آنها موافقت کردند تا اجازه دهند هر گونه نتایج به دست آمده به عنوان شواهد در دادگاه استفاده شود.
از همان ابتدای فرایندِ یافتن و شناسایی مفقودشدگان، فضای سمی انکارکننده و مخالف این عمل، فعالیتها را مختل میساخت. عدم همکاری و ساختار فرقهای فعالیتها را مختل میکردند چون فقط به فکر خودشان بودند، به خصوص صربهای بوسنی که عامل بیش از هشتاد درصد این گم شدنها بودند.
هانسون که یکی از افراد دادگاه جنایات جنگی بود، میگوید: “زمانی که برای اولین بار به اینجا آمدیم،مردمی که اطلاعات مورد نیاز ما را داشتند آدمهای خوبی نبودند (صربها)، آدمهایی که اسلحه داشتند و نمیخواستند ما کاری را که میخواهیم انجام بدهیم. به ایستگاههای پلیس میرفتیم و با عکسهای خودمان روی دیوار مواجه میشدیم که نوشته شده بود: با این افراد همکاری نکنید!”.
بدین این منظور،ICMP وارد عمل شد. فعالیت آن نه تنها جستوجوی اجساد و ماهیت متخصصانهی آن برای این عمل بلکه کمک به دولت بوسنی بود تا این کار را به عملیاتی متمرکز و نظاممند تبدیل کند؛ نه به صورت جستجوی فرقهای و نامنظم.
جستجوی اولیه بهطور عمده در سربرنیتسا متمرکز شده بود. در ابتدای فعالیت، شناسایی افراد با استفاده از روشهای کلاسیک انسانشناسی صورت میگرفت از جمله: شناسایی اموال، شناسایی از روی دندان، لباس و غیره؛ اما از سال ۲۰۰۰ به بعد، ICMP روش دیگری را برای شناسایی در پیش گرفت و آن مطابقت دادن نمونه DNA گرفته شده از خون بستگان مفقودین با نمونه استخوانهای به دست آمده در حفاریها بود. این فرایند خود دومین انقلاب در انسانشناسی پزشکی قانونی به حساب میآید و اعداد و ارقام، خود گویای واقعیت این امر است: در سال ۱۹۹۷، تنها هویت هفت نفر شناسایی شد، در سال ۲۰۰۱، هویت ۵۲ نفر و در سال ۲۰۰۴، با استفاده از این روش توانستند هویت ۵۲۲ نفر را شناسایی کنند.
سربرنیتسا به نمادی از قتلعام بوسنی تبدیل شده است، اما همچنان در تلاش هستند تا جنایات انجام شده در طول سه سال جنگ را کم اهمیت جلوه دهند. اتفاقی بیرحمانهتر از آنچه در کراینا به وقوع پیوست تا کنون در هیچ کجا اتفاق نیفتاده است. دومین گور دسته جمعی پیدا شد، در نزدیکی معدنِ سنگ آهنِ امرسکا، گوری با ۱۴۳ جسد متعلق به مردان پیدا شد که در اردوگاه به قتل رسیده بودند.
۴۵۶ قربانی اردوگاه امرسکا و دیگر قربانیانِ اطراف تأسیسات معدن “لوبیا” در دومین گور دسته جمعی کشف شده در کولیانی بودند. در سال ۲۰۱۳، بزرگترین گور دسته جمعی بوسنی، در چند کیلومتر پایینتر از پیست خاکی ِامرسکا کشف شد: در توماشیتسا، جایی که فیکرت باچیچ برادرش را یافت.
این مکان اکنون مانند برکهای به نظر میرسد. قدری آب در آن جمع شده و زمین آن به نی زاری تبدیل شده است. خانوادهای در نزدیکی روستایی صربی در آن مسیر به سمت بالا حرکت میکنند و چوبهای ماهیگیری در دست دارند؛ و این صحنه تقریباً برخلاف چیزی بود که بیش از یک سال در بوسنی به دلیل جنگ دیده نشده بود.
دیانا سارزینسکی، مدیریت سردخانهی تأسیسات پروژه شناسایی کراینا (KIP) در حاشیهی سانسکی موست، به یاد میآورد: “اینکه یازده نفر را از یک گور دربیاوری، یک چیز است، که معمولاً هم تعداد همین بود، اما اینجا ۴۳۴ نفر یا حتی بیشتر در یک گور بودند!”.
برخی از اجساد بودند که تنها چند استخوانشان شناسایی شد و خانوادههای آنها باید تصمیم میگرفتند که همین مقدار برای دفن آنها کافی است یا صبر کنند تا شاید قطعات دیگری از بدن آنها پیدا شود. همانطور که آمور ماشوویچ – کسی که فدراسیون و کمیسیون مفقودین مسلمان و کروات را پس از جنگ راهاندازی کرد – میگوید:”مردم گمشدگان خود را یافتند، اما ناقص و تکه تکه. مثلاً اکنون چند استخوان متعلق به انگشتان دست و پا را دفن میکنند و پنج سال بعد درب منزلشان را میکوبند و پای چپ آن را تحویل میدهند، دو سال مجدد این اتفاق میافتد و تکهای از جمجمه را تحویل میگیرند و این تنها بخشی از آن برزخ و بلاتکلیفی هولناکی است که این خانوادهها با آن درگیر هستند”. از طرفی، بنا بر حکم مقامات روحانی اسلامی، دفن کمتر از ۴۰٪ از بدن جسد امری غیر دینی است و این موضوع خود موجب تشدید آسیبهای روحی و روانی خانوادههای معتقد به این باور شد تا تلاش کنند قطعات بیشتری از مفقودشدگان خود را بیابند.
ماشوویچ به یاد میآورد،”در طول محاصرهی سارایوو، ژنرال راتکو ملادیچ، صرب بوسنیایی به تفنگداران خود دستور داد: آنها را تا مرز جنون برسانید. خب، این همان چیزی است که میخواستند. جنونی که پس از جنگ باقی مانده است. جنونِ بستگانِ مفقودشدگان که تا زمان مرگ همراه آنها باقی میماند. به لحاظ آماری آنها تنها ۴۰،۰۰۰ نفر هستند، اما هرعدد بیانگر داستان ترسناکی است که بر مردم آن گذشته است و داستان زندگی هر کدام مانند رمانی است که تا پایان عمر میتوانید آن را بخوانید”.
در این بین سازمانهایی وجود دارد که رابط بین مکانیسمهای جستجو و خانوادههای مفقودین میباشند. مرصاد دوراتوویچ، یکی از بازماندگان امرسکا، رئیس انجمن کمپ بازداشت شدگان پرایدور در سال ۱۹۹۲ است. همچنین، همانطور که خود او میگوید، برای خانوادههایی که آنها را به خوبی میشناسد “پیامآور مرگ” است. او عمدتاً اخبار مربوط به مردانی را میدهد که آنها را در امرسکا میشناخته است. امرسکا، جایی که هر شب نام یکی از زندانیان را برای انجام شکنجههای معمولی، تجاوز، قطع عضو و مرگ صدا میزدند.
مرصاد میگوید، “من همه نوع برخوردی را تجربه کردهام. ابتدا زنگ در را میفشارم و به مدت ۲۰ ثانیه یکدیگر را آغوش میگیریم چرا که هیچ کلمهی خاصی برای بیان وجود ندارد. آنها خود میدانند که چه خبری برایشان آوردهام. شما نمیتوانید هیچ توضیح و توصیفی برای آن احساسات ارائه دهید و آرزو میکنم هیچ کسی در این موقعیت قرار نگیرد. حالتی عجیب و غیر عادی است که بهترین نوع احساس و بدترین آن همزمان در شما احساس میشود”.
پس از گذشت یک روز از مراسم بزرگداشت در امرسکا، در محل گور دسته جمعی در توماشیتسا مشغول به صحبت هستیم. زنان در مقابل دربهایی که اکنون قفل هستند و روزگاری در آنجا نگه داشته میشدند، گلهایی را میکارند. حتی مردهایی هم که حوادث سخت زیادی را از اثر گذرانده بودند و کمتر احساساتی میشدند، با زنده شدن دوبارهی آن خاطرات نمیتوانستند خود را کنترل کنند. مرصاد میگوید، “سؤال مفقودین این است که چه چیز باعث شد تا من باز گردم؟”. او تا سال ۱۹۹۹ در آلمان زندگی کرده بود “من نیز ۴۷ نفر از اعضای خانوادهام را از دست دادهام”.
مرصاد پیراهن چسبی به تن میکند و گاهی اوقات کت و شلوار میپوشد که در اینجا عملی کمنظیر است. موهای خود را مرتب میکند و کمی نوشیدنی مینوشد. هنگامی که از “احساسات” حرف میزند، در واقع از تجربههایش میگوید. “سختتر از همه” زمانی است که تعریف میکند، “درب منزل مادر خودم را زدم و به او گفتم که همسرش یعنی پدر من و دو پسر دیگر او، یعنی برادرانم، پیدا شدهاند. از یک سو، خبری بود که مدتها منتظر شنیدن آن بودیم و از سویی دیگر، آغاز غم و اندوهی عظیم بود. مادرم همیشه میگفت وقتیکه شوهرش و برادرانم پیدا شوند، همهچیز بهتر خواهد شد. درد ناشی از انتظار او را از بین برده بود، مدت زیادی بود که از آن روزها میگذشت. حال آنها را به خاک سپردیم و سرانجام توانستیم برای آنها سوگواری کنیم. آن روز من هم پیامآور بودم و هم یک پسر داغدیده”.
برای مرصاد هدفی بزرگتر در این کار وجود دارد: “اینکه اثبات کند در حالی که هیچ محکومیتی برای نسلکشی وجود نداشته، اما نسلکشی در این منطقه وجود داشته”. دادگاه جنایات جنگی لاهه در موارد سریالی نسلکشی که در سربرنیتسا و در مجاورت ژپا به وقوع پیوست حکمی صادر کرده، اما همچنان در هیچ کجای بوسنی عملی نشده است. اثبات قتلهای نظاممند و پنهانسازی هوشمندانهی اجساد، نظاممند و از پیش برنامهریزیشده. کشتن تمام این افراد و خانوادهها و کودکان آنها کافی نبود، سوزاندن شهرها و روستاهای آنها، منفجر کردن مساجد و کلیساهای کاتولیک، از بین بردن تمام اسناد و مدارک و تاریخ آنها، فرستادن مردان به اردوگاههای کار اجباری، کشتن و یا اخراج آنها از کشور. به گونهای که گویی این افراد هرگز وجود نداشتهاند- و پس از همهی اینها، پنهان کردن اجساد و مردگان به طرزی کاملاً نظاممند و هوشمندانه. اگر این کار نسلکشی نیست، پس نام آن را چه میگذارند”.
اجساد یافت شده در توماشیتسا، مانند همهی کسانی که از سراسر کراینا در گورهای دسته جمعی کشف شدند، ابتدا به حاشیه سانسکی موست برده میشوند. در این بخش، نقش دیانا سارزینسکی، انسان شناس جنایی در اینجا گواهی بر آن است که بوسنی در این زمینه تخصصی در جهان پیشروست. وی اهل سارایوو است و پیش از اینکه به عنوان انترن به تیم ICMP بپیوندد، تحصیلات خود را در کالج برین ماور، در پنسیلوانیا و پس از آن در دانشگاه مرکزی لنکشایر در انگلستان گذرانده است.
طبق گفتهی سارزینسکی، فعالیتهای عملیاتی استانداردی که در اینجا انجام میشود، دارای “استاندارد طلایی” جهانی است. بقایای اجساد به دقت شسته شده و خصوصیات بیولوژیکی آنها مشخص میشود. دانشمندان و تکنسینها لباسهای آبیرنگی به تن کرده و همراه با ماسکی بر دهان خود، در سکوت کار میکنند. اجساد را با مادهای شستوشو میدهند و استخوانها را با مسواک تمییز میکنند. استخوانها به صورت فیزیکی پاکسازی میشوند تا چنانچه DNA خارجی بر سطح آن وجود دارد پاک شود. سپس نمونهی کوچکی از استخوان – “پنجره استخوان” با تیغهایی به دقت برش داده شده و به آزمایشگاه منتقل میشود. سارزینسکی میگوید،”ما به عنوان انسانشناس، این اجازه را نداریم تا علت مرگ را تعیین کنیم و این وظیفه بر عهدهی آسیب شناسان است. تنها نمونهها را آماده کرده و میتوانیم اشاراتی بر علل احتمالی داشته باشیم”. سوراخ گلوله موجود در جمجمهی این مردان از طرف هوزیجا کامن، به قدر کافی گویای همهچیز است.
وی ادامه میدهد، “چون اجساد مدتهای زیادی در خاک بودند و به دلیل خشک شدن بافتها و از هم پاشیدگی آنها به سرعت تجزیه میشدند،وقتی آنها را به توماشیتسا میآوردند باید در نمک قرار میگرفتند،به عبارتی با روش مصریان در هزاران سال پیش مومیایی میشدند”.
بدنهایی که از هراستووا گلاویتسا – دهکدهای متروک و کوهستانی در نزدیکی سانسکی موست – آورده شد، ما را با چالش متفاوتی مواجه کرد. در آگوست سال ۱۹۹۲، صربها ۱۲۵ زندانی را با اتوبوس به این مکان منتقل کردند. آنها را از اتوبوس پیاده کرده و به گروههای سه تایی تقسیم نمودند. به هر کدام یک سیگار دادند، سپس با گلوله به آنها شلیک کردند و در آخر هر گروه را به صورت جداگانه در شکاف سنگی سنگ قرار میدادند. (با این وجود قبرها پیدا شدند چرا که یکی از آنها توانسته بود فرار کند، زنده بماند و داستان را بازگو نماید). سارزینسکی میگوید،” قطعات بدن آنها به مدت طولانی در کنار هم قرار گرفته و با هم مخلوط شده بودند، بافت و استخوانها کاملاً به هم چسبیده بودند. بهطوری که بافت و استخوان یک بدن با بدن فرد دیگر کاملاً مخلوط شده بود”.
هنگامی که استخوانها آماده میشوند، مجدد با اسکلتی که از آنها تشکیل شده کنترل میشود و این فرایند امری حیاتی است زیرا مشخص میکند که از کدام قبر سرقتی صورت گرفته است. سارزینسکی “از این طریق بهسرعت مشخص شد که از ۴۳۴ جسدی که از توماشیتسا دریافت کردیم،۵۶ مورد از قطعات بدن آنها باید مجدد با مواردی که قبلاً در یاکورینا کوسا شناسایی شده بودند، مطابقت داده شود”؛ اما سایر آنها در گروه NN ” بی نام” قرار میگیرند.
از سارزینسکی میپرسم که آیا مایل هستی در مراسم بزرگداشتی که امسال در امرسکا برگزار میشود شرکت کنی و چهرههای متعلق به این استخوانها را ببینی. او پاسخ میدهد،”خیر، نمیتوانم. باید فقط آنچه هست را انجام دهم و از این مرز نمیتوانم عبور کنم”.
باغ حوا تاتاروویچ، در تابستان به آتش کشیده شد. او خواهر بزرگتر مادر زیاد باچیچ است و از این درگیریها جان سالم به در برده است. او میگوید، “اگر بتوان نامش را زنده ماندن گذاشت”. داستان شبی را تعریف میکند که خانوادهاش را از دست داد، چند هفته قبل از قتل خانوادهی زیاد. “یکی از اولین روزهای جنگ بود. مردان به خانهی ما آمدند و همه را گرفتند. شوهرم، محرم و پسرانم سناد، سعاد، نهاد، زیاد، نجاد و زیلهاد آنها با اسلحه وارد خانه شدند، نقاب بر چهره داشتند و فقط گفتند: باید با ما بیاید وگرنه همین الان شما را میکشیم. من گریه میکردم ولی آنها گفتند: نگران نباش پیرزن، آنها بر میگردند. این را گفتند و سپس از تپه پایین رفتند”.
“هرگز دوباره فرزندانم را ندیدم، اما چند روز بعد، همان مردان مجدد آمدند و همهچیز را ویران کردند. هر چه خواستند از خانه سرقت کردند. هر چه بود خوردند و نوشیدند و بقیه را شکستند. تمام حیواناتمان را کشتند. مرا نیز ابتدا به اردوگاهی در ترنوپولیه بردند و سپس به کاروانهای تراونیک ملحق شدم. از آنجا، پس از مدتی طولانی، خواهرم آمد و من را به کرواسی و پس از آن به آلمان برد”.
خانم تاتاروویچ قدری مکث میکند. تنها صدای زنبورهای عسلِ روی گلها و تراکتوری که در دوردست مشغول به کار است، به گوش میرسد. پس از مدتی ادامه میدهد، “شروع کردم تا همهجا به دنبال آنها بگردم. اول از همه به اردوگاههای پناهندگان رفتم. بسیار نامه نوشتم. از همهی مردمی که از خارج از کشور به آلمان میآمدند سؤال میکردم: آیا فرزندانم را دیدهاید؟ همسرم را دیدهاید؟ در تابستان تصمیم گرفتم بازگردم و خانهام را بازسازی کنم؛ و گل و گیاه کاشتم. به هر که میرسیدم سؤال میکردم، حتی از همسایهمان که صربی بود: میپرسیدم که آیا شما آنها را دیدهاید؟ آیا میدانید کجا هستند؟
“نمیدانم که چگونه از این درد جانکاه، جان سالم به دربردم. تنها خواستهام این بود که بدانم چگونه مردهاند؟ آیا آنها هنوز هستند؟ آیا امکان دارد زمانی که من در آلمان بودم به روستا آمده باشند؟ اما اگر آنها مردهاند فقط میخواهم تا استخوانهایشان را در دستانم بگیرم. مکانی پر از سبزه پیدا کنم و آنها را به خاک بسپارم. سپس دعا کنم و نماز بخوانم. فرزندان مردهی من اینجا هستند.”
سپس، با گذشت چیزی نزدیک به ربع قرن از آن زمان، سرانجام در سال ۲۰۱۳ متوجه شد که گور دسته جمعی جدیدی کشف شده است. ” فکر کنم میدانستم. حسی داشتم که به من میگفت فرزندانم در آنجا هستند. یکشنبه به بوسنی رفتیم، به محل قبر توماشیتسا. آن قبر پر بود از کودکان و جوانان روستای ما. پسرم، سناد نیز در بین آنها بود که هنوز حلقه ازدواجش را در دست داشت و من میدانستم، حتی قبل از اینکه آنها را به آزمایشگاه ببرند، نجوایی درونی به من الهام میکرد پنج پسر دیگرم نیز در بین آنها هستند و بله همینطور بود. خانمی آمد و گفت او گفت: همسر و فرزندانت اینجا هستند”.
آفتاب غروب میکند و تاریکی فرا میرسد. صدای مؤذن شب در سرتاسر دره پخش میشود. صدایی که قرار بود دیگر هیچ وقت اینجا شنیده نشود. اوضاع به هم ریخته و وحشیانهی آن روز و شبهای ۲۴ سال قبل، غیرقابل تصور است، اما حضور مطبوع و دلپذیر خانم تاتاروویچ همراه با اشکهایی که میریزد، صحنه را قدری واقعیتر جلوه میدهد. “تصور میکنم که تنها از دست دادن یک فرزند به قدر کافی میتواند سخت و طاقت باشد. حال از دست دادن همهی آنها چگونه میتواند باشد؟ چه میتوانم بگویم؟ چه کاری میتوانم انجام دهم؟ هیچ کاری از دستم برنمیآید. تنها میتوانم بایستم و نظارهگر باشم. اکنون همهی آنها به خاک سپرده شدند و انتظار به پایان رسیده است”.
مترجم: فاطمه شهابی
زمانی که قبل از سفر، برای خداحافظی خدمت مقام معظّم رهبری رفته بود، بعد از فرودگاه به من زنگ زد و گفت: «وقتی رفتم خدمت آقا، آقا فرمودند که سلام من را به اصحاب سیّدالشهداء برسان. نمی دانم منظور حضرت آقا چیه؟ آیا رزمندگانی که در بوسنی می جنگند را اصحاب سیّدالشهداء می دانند یا چیز دیگری است؟» سفر آخر ایشان بود و دیگر برنگشت.
ادامه آرشيویک مدت بود که روغن ماشین کم شده بود. محمود راه افتاد رفت چند شهر دیگر، روغن ماشین گیر آورد. چند حلب برداشت و آورد ملایر. همان در سپاه ملایر که رسید، عموش از راه رسید. محمود را دید. گفت «محمود جان، یک قوطی از این روغن ماشین ها رو به من می دی؟»
ادامه آرشيومصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر خالی کنار شهید تاجوک را نشان می داد و می گفت:
“این جا را برای خودم نگه داشتم”
اما شب قبل برادرش شهید حیدری را در خواب دیده بود که می گوید:
“فردا شب برای من مهمان می آید”