بعد از جنگ بود روزی را یاد می آورم که رسول درخانه تنها بود و من برای کاری سر زده وارد اتاق شدم. دیدم سر در میان دودست گرفته و مانند کودکی که ازعزیزش دور افتاده باشد به شدت می گرید. پس از لحظه ای مکث از حضور مرا احساس کرد وقتی از شدت گریه اش کاسته شد، دلیل را پرسیدم برادرم به من گفت: برادر جنگ دیگر تمام شده پلهای بهشت را از موزه های ایران برداشتند، یاران عاشق تر به معشوق رسیدند و ما ماندیم.
زمانی که قبل از سفر، برای خداحافظی خدمت مقام معظّم رهبری رفته بود، بعد از فرودگاه به من زنگ زد و گفت: «وقتی رفتم خدمت آقا، آقا فرمودند که سلام من را به اصحاب سیّدالشهداء برسان. نمی دانم منظور حضرت آقا چیه؟ آیا رزمندگانی که در بوسنی می جنگند را اصحاب سیّدالشهداء می دانند یا چیز دیگری است؟» سفر آخر ایشان بود و دیگر برنگشت.
ادامه آرشيویک مدت بود که روغن ماشین کم شده بود. محمود راه افتاد رفت چند شهر دیگر، روغن ماشین گیر آورد. چند حلب برداشت و آورد ملایر. همان در سپاه ملایر که رسید، عموش از راه رسید. محمود را دید. گفت «محمود جان، یک قوطی از این روغن ماشین ها رو به من می دی؟»
ادامه آرشيومصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر خالی کنار شهید تاجوک را نشان می داد و می گفت:
“این جا را برای خودم نگه داشتم”
اما شب قبل برادرش شهید حیدری را در خواب دیده بود که می گوید:
“فردا شب برای من مهمان می آید”